محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

بدون عنوان

گل پسرم سلام ي هفته ديگه هم گذشت روزاي اول هفته مثل هميشه بود يا خونه خودمون بوديم يا هم ميرفتيم خونه بابا بزرگ اينا فقط ي شب بعد از شب نشيني خونه خاله بابايي تو راه برگشت ماماني زير دلش درد گرفت و تا دو ساعتي ماماني نگران گل پسرش بود . روز سه شنبه هم با خاله الهه جون رفتيم كلاس اموزش زايمان . كلاس كه تموم شد خاله الهه و شوهرش ما رو رسوندن خونه ميبيني ماماني هميشه واسه بقيه زحمت داريم بعدشم ناهار خونه بابابزرگ اينا دعوت بوديم رفتيم اونجا .خاله ي  بابا هم با خونوادش اونجا دعوت بودن اما ماماني يكمي درد داشت و شما انگاري از ورزشاي اون روز اذيت شده بودي و خودتو هي جمع ميكردي و قلنبه ميشدي ي گوشه شكم مامان عصرش مامان بزرگ زنگيد...
22 فروردين 1393

بدون عنوان

گل پسر مامان سلام اين اولين مطلبيه كه تو سال جديد واست ميزارم . كلي ماجرا هست كه ميخوام واست تعريف كنم همونطور كه قرار بود بعداز ظهر روز سه شنبه اخر سال از شهر زديم بيرون و رفتيم تربت حيدريه و تا روز دوم عيد اونجا بوديم چهارشنبه و پنج شنبه رو تو تربت گشتيم و بابايي هم يه گوشي جديد واسه خودش خريد . ساعتاي اخر سال رو هم همه باهم رفتيم مسجد جامع كه برنامه داشتن و دعاي كميل برگزار شد .دعا رو خونديم و بابايي زنگيد به گوشيم كه بريم يه دوري بزنيم تو بازار و دوباره برگرديم تو مسجد . بيشتر مغازه ها تعطيل بودن ي كفش فروشي رفتيم و چند مدل كفش رو امتحان كرديم از اونجايي كه ماماني هميشه تو خريد دل ميزنه چيزي مورد پسند قرار نگرفت و اومديم بيرون .بعد...
17 فروردين 1393
1